الآن چند وقته چیزای مختلف میاد توی ذهنم که بیام و بنویسم اما این چند وقت اینقدر حالم بد بوده که نتونستم بنویسم.
مادر
+ یه روز از این روزایی که حالم خیلی بد بود همش دلم هوای مامانمو میکرد تا میومدم بگم "من مامانمو میخوام" میزدم زیر گریه، یه وقتایی خیلی دلم هواشو میکنه همیشه جلو چشمامه. اگه نگار گریه کنه و بغلش نکنم یاد حرفش میفتم که میگفت نوه من نباید روی زمین باشه چه برسه به اینکه بخواد گریه کنه، همه کارتو تعطیل میکنی بچه رو بغل میکنی، خیلی بچه دوست داشت. روزایی که سرما میخورم که دیگه بدتر، یاد آش گشنیزاش، خودم چند دفعه سرما خوردیم درست کردم، اما من "آش مامانمو" میخوام، مامانمو میخوام.
گریه
+ بالاخره محرم شد و روضه ها. روز اولی که رفتم خداروشکر موقع روضه گریه کردم. آخه من خیلی ناراحت میشم اگه برم هیئت و گریه نکنم یه احساس بدی بهم دست میده. فکر میکنم گریه کردن هم توفیق میخواد اگه گریهم بگیره حس میکنم خدا بهم یه نظر ویژه داشته. من از بچگی با مادربزرگم همیشه جلسه قرآن و هیئت میرفتم از همون بچگی هم همیشه موقع روضه کلی گریه میکردم ک همه همسایه ها نگاهم میکردن. برای همین خیلی دوست دارم "گریه کنم".