دفتر خاطرات

دلم را به رنگهای سرخ و نارنجی غروب سپردم تا در هوای دل انگیز شقایقهای زیبایش پر از حسی تازه شوم

دفتر خاطرات

دلم را به رنگهای سرخ و نارنجی غروب سپردم تا در هوای دل انگیز شقایقهای زیبایش پر از حسی تازه شوم

مشخصات بلاگ

اینجا فقط یک دفترچه خاطرات شخصی است. شاید کسی از نوشته هایم نه سردربیاورد و نه حتی خوشش بیاید.
فقط مدتی بود چیزهایی به ذهنم میرسید که دوست داشتم بنویسم، این شد که این دفتر را ساختم.

آخرین مطالب

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

سلام

نمیدونم از حال ما خبر دارید یا نه؟ اما بذارید یه کم براتون بگم؛ ما خوبیم، تا جایی که از جسممان خبر داریم خوب است. منیر، خیلی سعی میکنه خوب باشه و ظاهر خودشو حفظ کنه، اما من میفهمم کلافه‌س، یه خورده نگار از سر و کولش بالا میره کلافه میشه، هیچی نمیگه ولی معلومه حوصله نداره. هروقت اینجوری میشه حس میکنم اون صحنه‌های آخر از تو توی ذهنش تداعی میشه، آره شمارو میگم حسین آقا، شما که ...، ولش کن. دیگه میدونم خیلی چیزای دیگه هست که من نمیدونم. خودتون یه سر بهش بزنید. بابا، مرد قوی و صبور خانواده. کلافه و پریشون، خسته و بی‌حوصله. تموم دغدغه‌ش اینه که جای شما اونور خوب باشه. دائم دعا و نماز و کارای خیر برای شما. خیلی دلش میخواد با شما حرف بزنه خیالش راحت بشه که جاتون خوبه، شما هم که نمیدونم چرا نمیاید به خوابش!!! و اما من، مگه من بد میشم، یعنی داریم آیا؟؟؟ من همیشه خوبم، شاید یه کم بهم ریخته باشم، اما همیشه توان اینو داشتم که خودمو خوب کنم. توانایی من بیشتر از این حرفاس. توانایی من بایدم زیاد باشه وقتی کسی رو ندارم. من، به خاطر نگار، بابا و منیر باید خوب باشم.

حالا شما بگید از خودتون. مامان، حسین، شما خوبید؟ برام دعا میکنید؟

امشبم دوباره خوابم نمیبره. یاد اون شب کذایی افتادم. اون شبم خواب به چشمام نمیومد. همون موقعهایی که اون حالش خوب نبود. من اینجا و اون اونجا. ساعت 3 بود که خوابیدم، همون وقتی که اون چشماشو برای همیشه بست. با هم خوابیدیم.

حالا دوباره خوابم نمیبره و یاد اون شب افتادم.

احساس میکنم دیگه چیزی به اسم "آرامش"، برام وجود نداره.

ترس از دست دادن اطرافیانم مخصوصا نگار، داره دیوونم میکنه.


همه رفتن کسی دور و برم نیست                 چنین بی کس شدن در باورم نیست

صبح داشتم خوابتو میدیدم. نمیدونم چرا تا چشم باز میکنم نصف خواب یادم میره.

از وقتی مامان رفت همه ش نگران از دست دادن تو بودم، حالا از وقتی تو رفتی نگران از دست دادن نگارم. خیلی میترسم.

توی خواب با غم نگاهم میکردی و میگفتی؛ "نگار". یعنی چی؟ یعنی دلت تنگ شده برای نگار؟ یعنی برای نگار میخواد اتفاقی بیفته؟ نه، توروخدا دیگه نه.

حالم خوب نیست. چرا اینقدر تنهام. چرا همه کسایی که آرومم میکردن، رفتن.

خدایا دیگه بچه مو ازم نگیر. دیگه توانایی ندارم.

تو هیچ وقت گله نمیکردی. حرف از غم و غصه هات نمیزدی. هرکی حالتو میپرسید میگفتی "شکر". من نمیتونم، دیگه نمیتونم. دلم میخواد داد بزنم آهاااای مردم حالم بده. دیگه نمیکشم. نمیتونم بیش از این از درون داغون باشم و ظاهرمو برای شما حفظ کنم. دارم خفه میشم.

حسین، برام دعا کن.

مامان، برام دعا کن.

10 روز گذشت. هروقت بهش فکر میکنم یه جوری توی ذهنم میاد که انگار هنوز باورم نشده.

میگن به هرچی فکرکنی همون اتفاق میفته، برای من فقط در مورد اتفاقات بد اینجوریه. بعد مامان همیشه ترس از دست دادنشو داشتم حالا هم اتفاق افتاد.

برادرم، پشت گرمیم، رفت.

خیلی وقتا مینوشتم که اون بخونه، میومدم سر میزدم ببینم برام نظر گذاشته یا نه. اما حالا ...

چرا رفتی، چرا، من بی قرارم                              به سر سودای آغوش تو دارم

+ حسین، نویسنده وبلاگ گاهگدار بود.