تنهایی
دوشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۲۷ ق.ظ
صبح داشتم خوابتو میدیدم. نمیدونم چرا تا چشم باز میکنم نصف خواب یادم میره.
از وقتی مامان رفت همه ش نگران از دست دادن تو بودم، حالا از وقتی تو رفتی نگران از دست دادن نگارم. خیلی میترسم.
توی خواب با غم نگاهم میکردی و میگفتی؛ "نگار". یعنی چی؟ یعنی دلت تنگ شده برای نگار؟ یعنی برای نگار میخواد اتفاقی بیفته؟ نه، توروخدا دیگه نه.
حالم خوب نیست. چرا اینقدر تنهام. چرا همه کسایی که آرومم میکردن، رفتن.
خدایا دیگه بچه مو ازم نگیر. دیگه توانایی ندارم.
تو هیچ وقت گله نمیکردی. حرف از غم و غصه هات نمیزدی. هرکی حالتو میپرسید میگفتی "شکر". من نمیتونم، دیگه نمیتونم. دلم میخواد داد بزنم آهاااای مردم حالم بده. دیگه نمیکشم. نمیتونم بیش از این از درون داغون باشم و ظاهرمو برای شما حفظ کنم. دارم خفه میشم.
حسین، برام دعا کن.
مامان، برام دعا کن.
- ۹۳/۱۲/۱۸