سلام
نمیدونم از حال ما خبر دارید یا نه؟ اما بذارید یه کم براتون بگم؛ ما خوبیم، تا جایی که از جسممان خبر داریم خوب است. منیر، خیلی سعی میکنه خوب باشه و ظاهر خودشو حفظ کنه، اما من میفهمم کلافهس، یه خورده نگار از سر و کولش بالا میره کلافه میشه، هیچی نمیگه ولی معلومه حوصله نداره. هروقت اینجوری میشه حس میکنم اون صحنههای آخر از تو توی ذهنش تداعی میشه، آره شمارو میگم حسین آقا، شما که ...، ولش کن. دیگه میدونم خیلی چیزای دیگه هست که من نمیدونم. خودتون یه سر بهش بزنید. بابا، مرد قوی و صبور خانواده. کلافه و پریشون، خسته و بیحوصله. تموم دغدغهش اینه که جای شما اونور خوب باشه. دائم دعا و نماز و کارای خیر برای شما. خیلی دلش میخواد با شما حرف بزنه خیالش راحت بشه که جاتون خوبه، شما هم که نمیدونم چرا نمیاید به خوابش!!! و اما من، مگه من بد میشم، یعنی داریم آیا؟؟؟ من همیشه خوبم، شاید یه کم بهم ریخته باشم، اما همیشه توان اینو داشتم که خودمو خوب کنم. توانایی من بیشتر از این حرفاس. توانایی من بایدم زیاد باشه وقتی کسی رو ندارم. من، به خاطر نگار، بابا و منیر باید خوب باشم.
حالا شما بگید از خودتون. مامان، حسین، شما خوبید؟ برام دعا میکنید؟