دفتر خاطرات

دلم را به رنگهای سرخ و نارنجی غروب سپردم تا در هوای دل انگیز شقایقهای زیبایش پر از حسی تازه شوم

دفتر خاطرات

دلم را به رنگهای سرخ و نارنجی غروب سپردم تا در هوای دل انگیز شقایقهای زیبایش پر از حسی تازه شوم

مشخصات بلاگ

اینجا فقط یک دفترچه خاطرات شخصی است. شاید کسی از نوشته هایم نه سردربیاورد و نه حتی خوشش بیاید.
فقط مدتی بود چیزهایی به ذهنم میرسید که دوست داشتم بنویسم، این شد که این دفتر را ساختم.

آخرین مطالب

سلام

نمیدونم از حال ما خبر دارید یا نه؟ اما بذارید یه کم براتون بگم؛ ما خوبیم، تا جایی که از جسممان خبر داریم خوب است. منیر، خیلی سعی میکنه خوب باشه و ظاهر خودشو حفظ کنه، اما من میفهمم کلافه‌س، یه خورده نگار از سر و کولش بالا میره کلافه میشه، هیچی نمیگه ولی معلومه حوصله نداره. هروقت اینجوری میشه حس میکنم اون صحنه‌های آخر از تو توی ذهنش تداعی میشه، آره شمارو میگم حسین آقا، شما که ...، ولش کن. دیگه میدونم خیلی چیزای دیگه هست که من نمیدونم. خودتون یه سر بهش بزنید. بابا، مرد قوی و صبور خانواده. کلافه و پریشون، خسته و بی‌حوصله. تموم دغدغه‌ش اینه که جای شما اونور خوب باشه. دائم دعا و نماز و کارای خیر برای شما. خیلی دلش میخواد با شما حرف بزنه خیالش راحت بشه که جاتون خوبه، شما هم که نمیدونم چرا نمیاید به خوابش!!! و اما من، مگه من بد میشم، یعنی داریم آیا؟؟؟ من همیشه خوبم، شاید یه کم بهم ریخته باشم، اما همیشه توان اینو داشتم که خودمو خوب کنم. توانایی من بیشتر از این حرفاس. توانایی من بایدم زیاد باشه وقتی کسی رو ندارم. من، به خاطر نگار، بابا و منیر باید خوب باشم.

حالا شما بگید از خودتون. مامان، حسین، شما خوبید؟ برام دعا میکنید؟

امشبم دوباره خوابم نمیبره. یاد اون شب کذایی افتادم. اون شبم خواب به چشمام نمیومد. همون موقعهایی که اون حالش خوب نبود. من اینجا و اون اونجا. ساعت 3 بود که خوابیدم، همون وقتی که اون چشماشو برای همیشه بست. با هم خوابیدیم.

حالا دوباره خوابم نمیبره و یاد اون شب افتادم.

احساس میکنم دیگه چیزی به اسم "آرامش"، برام وجود نداره.

ترس از دست دادن اطرافیانم مخصوصا نگار، داره دیوونم میکنه.


همه رفتن کسی دور و برم نیست                 چنین بی کس شدن در باورم نیست

صبح داشتم خوابتو میدیدم. نمیدونم چرا تا چشم باز میکنم نصف خواب یادم میره.

از وقتی مامان رفت همه ش نگران از دست دادن تو بودم، حالا از وقتی تو رفتی نگران از دست دادن نگارم. خیلی میترسم.

توی خواب با غم نگاهم میکردی و میگفتی؛ "نگار". یعنی چی؟ یعنی دلت تنگ شده برای نگار؟ یعنی برای نگار میخواد اتفاقی بیفته؟ نه، توروخدا دیگه نه.

حالم خوب نیست. چرا اینقدر تنهام. چرا همه کسایی که آرومم میکردن، رفتن.

خدایا دیگه بچه مو ازم نگیر. دیگه توانایی ندارم.

تو هیچ وقت گله نمیکردی. حرف از غم و غصه هات نمیزدی. هرکی حالتو میپرسید میگفتی "شکر". من نمیتونم، دیگه نمیتونم. دلم میخواد داد بزنم آهاااای مردم حالم بده. دیگه نمیکشم. نمیتونم بیش از این از درون داغون باشم و ظاهرمو برای شما حفظ کنم. دارم خفه میشم.

حسین، برام دعا کن.

مامان، برام دعا کن.

10 روز گذشت. هروقت بهش فکر میکنم یه جوری توی ذهنم میاد که انگار هنوز باورم نشده.

میگن به هرچی فکرکنی همون اتفاق میفته، برای من فقط در مورد اتفاقات بد اینجوریه. بعد مامان همیشه ترس از دست دادنشو داشتم حالا هم اتفاق افتاد.

برادرم، پشت گرمیم، رفت.

خیلی وقتا مینوشتم که اون بخونه، میومدم سر میزدم ببینم برام نظر گذاشته یا نه. اما حالا ...

چرا رفتی، چرا، من بی قرارم                              به سر سودای آغوش تو دارم

+ حسین، نویسنده وبلاگ گاهگدار بود.

چند وقت پیش یکی بهم گفت "حلالم میکنی؟"
شبش داشتم فکر میکردم واقعا چقدر سخته حلال کردن آدمهایی که به تو ضربه زدن.
یه لیستی از اسامی کسانی که از بچگیم بهم ضربه های عمیق و کاری وارد کرده بودن توی ذهنم اومد. خدایا یعنی میتونم حلالشون کنم؟؟
خیلی سخته. یه نفر بود، موقع خاکسپاریش گفتم خدایا بخشیدمش. نمیخوام من با حلال نکردنش بیشتر باعث زجرش بشم. ولی تا زنده هستن نمیتونم حلالشون کنم.نمیدونم چرا؟؟؟


خدایا کمک کن بتونم زخمهایم را التیام بخشم و دیگران را راحت حلال کنم.

اعصابم خورد شده

حالم گرفته شده

اصلا میدونی تقصیر من بود، ثواب کردن به ما نیومده.

کاش زبونم لال میشد و هیچ وقت پیشنهادشو نمیدادم.

همیشه با مامان فکر میکردیم گزینه خوبیه براش، اما تو یه دوستی ساده نمیشه آدمارو شناخت.



+ببخشید، این آشفتگی حق منه، به خاطر اشتباهم.

شب یلدا رفته بودیم خونه بابا. چقدر جای چهار نفر خالی بود. مامان، زن عمو، عمه جون و مامان بزرگ. همه ش تصور میکردم اگه هرکدوم از اونا بودن الآن فضا چجوری بود و چیکار میکردن و چی میگفتن. چقدر ساکت بود خونه. عمو و عمه و مهسا هم بودن اما بازم ساکت بود. تنها صدای خنده و جیغ نگار گاهگداری سکوت خونه را میشکست. 


تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که یه فاتحه برای همشون بخونم و بگم "یلدا مبارک".

وقتی چند سال از ازدواجت میگذره یکنواختی زندگی یا روزمرگی یا حس نیاز تورو به فکر بچه دار شدن میندازه. از وقتی تصمیم میگیری بچه دار بشی تا زمانی که خدا بخواد و بهت بچه بده دائم غصه داری و فکرمیکنی آیا میشه منم مادر بشم؟؟؟ 

اما نمیدونی وقتی بیاد دیگه وقت سر خاروندن هم نداری. از جهاتی خیلی خوبه ولی واقعا به خیلی کارهات دیگه نمیرسی.

این وروجک منم اجازه نشستن پای کامپیوترو بهم نمیده. 

خدا به همه آرزومنداش از این وروجکها بده.

وقتی میبینم کسی با حسرت به بچه م نگاه میکنه واقعا دلم میگیره. 

اینم عکس "نگار" جون من 

الآن چند وقته چیزای مختلف میاد توی ذهنم که بیام و بنویسم اما این چند وقت اینقدر حالم بد بوده که نتونستم بنویسم.

مادر

+ یه روز از این روزایی که حالم خیلی بد بود همش دلم هوای مامانمو میکرد تا میومدم بگم "من مامانمو میخوام" میزدم زیر گریه، یه وقتایی خیلی دلم هواشو میکنه همیشه جلو چشمامه. اگه نگار گریه کنه و بغلش نکنم یاد حرفش میفتم که میگفت نوه من نباید روی زمین باشه چه برسه به اینکه بخواد گریه کنه، همه کارتو تعطیل میکنی بچه رو بغل میکنی، خیلی بچه دوست داشت. روزایی که سرما میخورم که دیگه بدتر، یاد آش گشنیزاش، خودم چند دفعه سرما خوردیم درست کردم، اما من "آش مامانمو" میخوام، مامانمو میخوام.

گریه

+ بالاخره محرم شد و روضه ها. روز اولی که رفتم خداروشکر موقع روضه گریه کردم. آخه من خیلی ناراحت میشم اگه برم هیئت و گریه نکنم یه احساس بدی بهم دست میده. فکر میکنم گریه کردن هم توفیق میخواد اگه گریه‌م بگیره حس میکنم خدا بهم یه نظر ویژه داشته. من از بچگی با مادربزرگم همیشه جلسه قرآن و هیئت میرفتم از همون بچگی هم همیشه موقع روضه کلی گریه میکردم ک همه همسایه ها نگاهم میکردن. برای همین خیلی دوست دارم "گریه کنم".

دیروز اولین جلسه کلاس "یوگا"م بود. اصلا اونجور که تصور میکردم نبود. البته بعدا فهمیدم تصور من اشتباه بوده.

فکر میکردم از همون اول کارهایی یاد میدن که به آرامش ذهن برسی.

فقط میخوام ذهنم آروم باشه. هرموقع که دیگه دلم نخواست، به هیچی فکر نکنم.

فعلا دارم هرکاری میکنم تا به آرامش برسم.

دیروز حس کردم اینم بهم آرامش نمیده.

پس چی به من آرامش میده؟؟؟؟

گفتم شاید مردن؟؟؟؟ یاد این حرف افتادم که وقتی کسی میمیره همه میگن "ایشالا اول آرامشش باشه".

آره، خداکنه اون موقع دیگه آروم بشم.


+حالا فعلا یوگا را ادامه میدم تا ببینم شاید بهتر بشم.